
درباره انتخابات اخیر مجلس همه گونه اظهار نظر شنیدیم. از دعوت مردم به مشارکت گسترده تا حضور مشروط و یا تحریم انتخابات.
هنوز ساعاتی از پایان رای گیری نگذشته بود که شاهد شکل تازه ای از اظهار نظرها بودیم. عده ای انتخابات را سالم و پرشکوه ترین انتخابات طی سه دهه اخیر خوانده و البته پیروزی شان را جار زدند، عده ای دیگر درباره با شکوه و بی شکوهی انتخابات اظهار نظر خاصی نکردند اما به شکل برگزاری انتخابات به شدت اعتراض و حتا آنرا ناسالم خواندند و دیگرانی هم این انتخابات را از جمله کم رونق ترین انتخابات پس از مشروطه نامیدند.
در این میان کمتر تحلیل گری برای اثبات مدعیاتش از آمار و ارقام ریاضی مدد جست. حکایت برخی مانند آن فردی است که در یک اتاق تاریک خود را به در و دیوار می کوبد و هزار جور آسمان و ریسمان بهم می بافد تا برای دیگران اثبات کند روز است در حالی که به جای اینهمه تلاش، اگر ادعایش صادق بوده و به آنچه که می گوید ایمان داشته باشد اساسا استدلال معنا ندارد بلکه می تواند دست شنونده گان را بگیرد از اتاق بیرون آورده، لب پنجره برده ، پرده را کنار زده و بدون کمترین حرف و حدیثی روز را به همه نشان دهد . اگر چنین نکرد و ترجیح داد در همان اتاق ظلمانی وجود روز را ثابت کند لابد خود هم چنین باوری ندارد.
تحلیل گران با هر دیدگاهی که دارند چه آنان که این انتخابات را پرشکوه و سالم می خوانند چه آنان که جلوی صحت انتخابات علامت سووال می گذارند و چه آنان که شکوه و صحت را با هم منکر می شوند اگر جدا به آنچه می گویند اعتقاد دارند اصلا نیاز به اینهمه مجادله نیست خیلی راحت تر از اینها می توانند مدعای شان را به ثبوت برسانند.
هنوز ساعاتی از پایان رای گیری نگذشته بود که شاهد شکل تازه ای از اظهار نظرها بودیم. عده ای انتخابات را سالم و پرشکوه ترین انتخابات طی سه دهه اخیر خوانده و البته پیروزی شان را جار زدند، عده ای دیگر درباره با شکوه و بی شکوهی انتخابات اظهار نظر خاصی نکردند اما به شکل برگزاری انتخابات به شدت اعتراض و حتا آنرا ناسالم خواندند و دیگرانی هم این انتخابات را از جمله کم رونق ترین انتخابات پس از مشروطه نامیدند.
در این میان کمتر تحلیل گری برای اثبات مدعیاتش از آمار و ارقام ریاضی مدد جست. حکایت برخی مانند آن فردی است که در یک اتاق تاریک خود را به در و دیوار می کوبد و هزار جور آسمان و ریسمان بهم می بافد تا برای دیگران اثبات کند روز است در حالی که به جای اینهمه تلاش، اگر ادعایش صادق بوده و به آنچه که می گوید ایمان داشته باشد اساسا استدلال معنا ندارد بلکه می تواند دست شنونده گان را بگیرد از اتاق بیرون آورده، لب پنجره برده ، پرده را کنار زده و بدون کمترین حرف و حدیثی روز را به همه نشان دهد . اگر چنین نکرد و ترجیح داد در همان اتاق ظلمانی وجود روز را ثابت کند لابد خود هم چنین باوری ندارد.
تحلیل گران با هر دیدگاهی که دارند چه آنان که این انتخابات را پرشکوه و سالم می خوانند چه آنان که جلوی صحت انتخابات علامت سووال می گذارند و چه آنان که شکوه و صحت را با هم منکر می شوند اگر جدا به آنچه می گویند اعتقاد دارند اصلا نیاز به اینهمه مجادله نیست خیلی راحت تر از اینها می توانند مدعای شان را به ثبوت برسانند.
در کشورهایی که شالوده ی حکومت بر انتخابات استوار شده و نام عالی ترین مقام های حکومتی از دل صندوق های رای بیرون می آید به هیچ وجه مشکلات ما را ندارند این در حالی است که پدیده ی انتخابات در آن ممالک بمراتب از اهمیت بیشتری برخوردار است.

تا به حال جایی خوانده و یا شنیده اید که مثلا در بریتانیا بحث هایی مانند میزان حضور مردم پای صندوق های رای ، شک و تردید درباره شمارش آرا و یا اعتراض به رد و تایید صلاحیت ها مطرح شود؟ جالب است بدانید در بریتانیا نخست وزیر شخص اول کشور است یعنی او فرمانده ی کل قوا، رییس قوه مجریه و در یک کلام عملا رهبر کشور است هر چند در کشورهای «مشروطه پادشاهی» مثل همین بریتانیا و یا ژاپن، اسپانیا، سوید، نروژ، کانادا و بسیاری دیگر از کشورهای برخوردار از نظام پادشاهی، یک مقام کاملا تشریفاتی به عنوان شاه یا ملکه هست که هیچ گونه اختیار حکومتی ندارد در واقع نگهبانان کاخ سلطنتی هم از رییس پلیسی که تحت فرمان نخست وزیر فرمان می گیرند. طبیعی است در چنین کشوری انتخابات باید مهم و سرنوشت ساز باشد چون از دل چنین پروسه ای ادراه کنندگان کشور برای یک دوره ی خاص بیرون می آیند. مردم در بریتانیا نمایندگان مجلس عوام را بر می گزینند و فردی که مورد تمایل اکثریت اعضای پارلمان قرار گرفت به صدارت می رسد نکته جالب این است که نخست وزیر نیز باید منتخب مردم باشد یعنی مجلس عوام نمی تواند یک فرد غیر نماینده را به عنوان نخست وزیر انتخاب کند لذا در بریتانیا نخست وزیر در عین ریاست بر قوه مجریه به عنوان نماینده یک حوزه انتخابیه عضو قوه مقننه نیز هست.
از بریتانیا که بگذریم ایالت متحده را می توانیم شاهد مثال آوریم که از طریق انتخابات برای چهار سال شخص اول بزرگترین امپراتوری جهان انتخاب می شود. در هیچیک از کشورهای دمکرات جهان نه بحث رد و تایید صلاحیت ها مطرح است نه کسی درباره میزان مشارکت مردم حرفی می زند. اکنون چند قرن است که چارچوب حکومت در اغلب کشورهای غربی ثابت است . یعنی در بریتانیا ، آمریکا و فرانسه اگر کسی با خط و مشی حاکمیت مخالف هم باشد که بسیاری چنین اند نمی آید علم براندازی نظام پادشاهی در بریتانیا ، فدرالیزم در آمریکا و یا جمهوری در فرانسه را برافرازد بلکه انتقادات خود را در رسانه های صددرصد آزاد مطرح و حتا از برگزاری راهپیمایی، میتینگ و کمپین هم دریغ نمی کند و اگر حرفش حسابی بوده و مورد قبول جامعه قرار گیرد در انتخابات به شکل کاملا دمکراتیک حاکمیت را تغییر می دهد. در همین دو- سه دهه ی اخیر در هر سه کشوری که به عنوان مثال ذکر کردم این اتفاق افتاده است.
در دهه ی هشتاد در ممالک متحد پادشاهی(یونایتد کینگ داون- بریتانیا) حزب محافظه کار به رهبری «بانوی آهنین» مارگارت تاچر حاکم بود اتفاقا جناحی از حزب عنان دولت را در اختیار داشت که طیف راست حزب محسوب می شد حاکمیت سیزده ساله تاچر و شاگرد دست آموز اش جان میجر که از شاگرد نجاری به شاگردی «بانوی آهنین» رسیده بود کل سیاست های داخلی و خارجی این کشور را تحت تاثیر قرار داد یعنی دوران حاکمیت تاچر و میجر کاملا با دوران حاکمیت جیمز کالاهان و بعد تونی بلر قابل تمایز است. مردم بریتانیا چهار دوره ی پیاپی به محافظه کاران رای دادند لابد چنین حاکمیتی را می پسندیدند. در همه ی سال های حاکمیت حزب محافظه کار احزاب مخالف از حزب دیگر راستگرا یعنی لیبرال دمکرات تا احزاب میانه رو و چپگرا که حزب کارگر شاخص ترین شان است سکوت نکردند و با همه توان به نقد حاکمیت پرداختند. بالاخره هم روزی ورق برگشت و مردم از محافظه کاران راست به حزب کارگر چپ روی آوردند. حزب کارگر به رهبری تونی بلر خوش درخشید و سه دوره پیاپی موفق شد آرای مردم را البته با نوساناتی به خود جلب کند رهبران این حزب هنگامی که احساس کردند شاید مردم از یکنواختی سیاست ها و حتا خود سیاستمداران حاکم خسته شده اند دست به پوست اندازی زدند. حزب کارگر برای آنکه بتواند بیشتر دوام آورد باید هزینه اش را هم می پرداخت که همان تغییر در برخی از سیاست ها از جمله اروپا گرایی در سیاست خارجی و همچنین تقویت بنیه ی اقتصادی در سیاست داخلی اش بود. برای این منظور بلر دیگر نمی توانست مهره ی مناسبی باشد بنابراین بی رودربایستی کنارش گذاشتند یعنی او خود داوطلبانه از رهبری حزب و همچنین نخست وزیری در اوج قدرت، کنار کشید و سکان را به گوردون براون سپرد به این می گویند به موقع از صندلی برخاستن از همین روست که بلر اکنون از جمله خوشنام ترین سیاستمداران بریتانیا و حتا جهان است خوشنامی که صرف حضور پر رنگ وی در فعالیت های صلح جویانه می شود.
در فرانسه هم روزی اکثریت مردم تصمیم گرفتند دهه ی هفتاد و حاکمیت حزب «اجتماع برای جمهوری» به رهبری ژیسکاردستن با هم به پایان برسد تصمیم شان را نیز عملی ساختند و سکان حکومت در کل دهه ی هشتاد تا نیمه دهه ی نود به حزب «سوسیالیست» سپرده شد. دوران ریاست جمهوری فرانسوا میتران از هر حیث با دوران پیش و پس از وی متمایز بود او دو دوره هفت ساله در کاخ الیزه به عنوان رییس جمهور حضور داشت. در دوران ریاست جمهوری وی اتفاق جالبی افتاد مردم کرسی ریاست جمهوری را به سوسیالیست ها دادند و در عوض در انتخابات پارلمانی گلیست های حزب اجتماع برای جمهوری را برگزیدند از همین رو میتران ناچار شد ژاک شیراک را به عنوان نخست وزیر به مجلسی که در آن اکثریت نداشت معرفی کند. این اتفاق در دوره ریاست جمهوری شیراک دقیقا به طور معکوس اتفاق افتاد یعنی برای یک دوره مردم شیراک راستگرا را به ریاست جمهوری برگزیدند اما در انتخابات پارلمانی به سوسیالیست ها و متحدان شان رای دادند لذا شیراک همچون میتران علی رغم میل باطنی اش لیونل ژوسپن را به عنوان نخست وزیر به مجلس ملی فرانسه معرفی کرد. در فرانسه رییس جمهور یک مقام عالی اجرایی است و مانند آلمان و یا هندوستان ریاست جمهوری نهادی تشریفاتی نیست.
اشاره ای به ایالات متحده هم می کنم و از وادی مثال زدن ها خارج می شوم. فکر نمی کنم کسی به عمق اختلاف نظر و دیدگاه بین احزاب دمکرات و جمهوریخواه تردید داشته باشد کسی هم که تردید کند احتمالا از بافت جامعه سیاسی آمریکا شناخت کافی ندارد. گاهی به اشتباه تصور می شود که نظام سیاسی ایالات متحده دو حزبی و رییس جمهور حتما می بایست از حزب دمکرات و یا جمهوریخواه انتخاب شود در حالی که چنین نیست در ایالات متحده از حزب کمونیست و چپگراترین جریان های سیاسی تا راستگرایان غلطیده به وادی فاشیزم امکان فعالیت دارند و اگر کسی از این دو سو در قامت مثلا رییس جمهور حاضر نشده است دلیل اش نه ممنوعیت رییس جمهور شدن یک چپ یا راست، مذهبی و یا لاییک است بلکه برای این است که مردم اینگونه می خواهند. دو حزب مطرح در آمریکا از جناح های مختلفی تشکیل شده اند مثلا بین رییس جمهور دمکراتی همچون ترومن که موفق شد جنگ جهانی را با پیروزی امریکا و متفقین اش به پایان برساند با جیمی کارتر دمکرات تفاوت های بسیار وجود داشت. یا نیکسون که مثلا موفق شد چین را از بلوک شرق کنده به دامان جهان آزاد بیندازد با جرج بوش جهانگشا در روش و حتا منش تفاوت های ماهوی وجود دارد. بخشی از این تفاوت ها فردی است، اما بخش اعظم اش منعکس کننده ی حضور طیف های متفاوت در احزاب قدرتمند امریکاست. در ایالات متحده رییس جمهور از اختیاراتی برخوردار است که کمتر رییس جمهوری در نظامی دمکرات در جهان از آن بهره مند است. در این کشور که در واقع از پنجاه کشور نیمه مستقل تشکیل شده رییس جمهور می تواند برخی از مصوبات کنگره را هم وتو نماید. اما چنین قدرتی آنهم در مقتدرترین کشور جهان ابدی نیست و قانون چنان چفت و بست محکمی دارد که هیچ رییس جمهوری نمی تواند هوس کند پس از یک دوره و یا حداکثر دو دوره با استفاده از ابزارهای مختلفی که دارد تا آخر عمر حاکم بماند. حتا شرایط خاص هم نمی تواند مستمسک چشم پوشی از قانون شود. نمونه ی بارزش ماجرای استراق سمع کردن ستاد انتخاباتی نیکسون در ستاد حزب دمکرات است که به واترگیت مشهور است ماجرایی که توسط دو خبرنگار کنجکاو و جسور افشا شد و نیکسون نتوانست دوره ی دوم ریاست جمهوریش را به پایان برساند زمانی که موضوع تخلف ستاد انتخاباتی ریچارد نیکسون افشا شد آمریکا درگیر بحران ویتنام و در اوج نزاع با رقیب سرسخت اش شوروی بود. شاید اگر این اتفاق در بسیاری دیگر از ممالک جهان رخ می داد به جای اینکه رییس جمهور متخلف استعفا دهد دو خبرنگار را به خاطر در نظر نگرفتن شرایط حساس جنگی که آمریکا در آن قرار داشت و احتمالا اقدام علیه امنیت ملی و شاید هم جاسوسی و غیره آویزان می کردند! اما نه اینگونه نشد و نیکسون مسوولیت تخلف ستادش را بر عهده گرفت، عذرخواهی کرد و کنار رفت. جرالد فورد معاون نیکسون دوره ی نیمه تمام ریاست جمهوری ریچارد نیکسون را به پایان رساند اما از یک دمکرات برآمده از طبقه متوسط شکست خورد. دمکراتی که دوران چهار ساله ریاست جمهوری اش از هر حیث یک گپ در وسط حاکمیت محافظه کاران آمریکایی به حساب می آید چرا که او بخاطر خطاهای بسیارش خصوصا در سیاست خارجی می رفت که کار بدست آمریکا دهد لذا دوباره جمهوریخواهان نه برای یک یا دو دوره بلکه سه دوره پیاپی قدرت را در اختیار گرفتند جرج بوش (پدر) همچون رونالد ریگن نتوانست برای دومین بار اقبال مردم را بدست آورد و به راحتی از کلینتون دمکرات شکست خورد دوران کلینتون از هر حیث با دوران قبل خصوصا دو دوره ریاست جمهوری ریگن متفاوت بود.
این مثال ها برای این بود که یادآوری کنم چگونه از طریق انتخابات حاکمیت در ممالک صاحب دمکراسی جهان با کمترین حاشیه و هزینه دست به دست می شود حتا سیاست ها صدوهشتاد درجه تغییر می کند اما هیچگونه چالشی به وجود نمی آید شیرازه کشور هم از هم گسیخته نمی شود. در اینگونه کشورها انتخابات دقیقا برای انتخاب حاکمیت و اتخاذ سیاست های خاصی است. در اینگونه کشورها حکومت از کمترین تقدسی برخوردار نیست. انتخابات هم کاربرد مشروعیت بخشی ندارد برای همین است که اگر مثلا در آمریکا چهل درصد پای صندوق های رای آمدند کسی نمی گوید نظام سیاسی آمریکا نامشروع است. نظام های سیاسی در ممالک آزاد جهان از شیلی تا ژاپن و از سوید تا آفریقای جنوبی ، هند ، فلیپین و آمریکا همه و همه همچون یک شرکت سهامی عام هستند سهام دارانش شهروندان البته با حق السهم مساوی بوده و هیات مدیره،بازرس ها و نهایتا مدیرعامل را انتخاب می کنند البته همانگونه که هر شرکتی ممکن است تشریفاتی مختص به خود داشته باشد در دمکراسی های جهان معاصر، نظام سیاسی هر کشوری چارچوب و به تعبیری رنگ و روی مختص به خود را دارد اما از پوسته که بگذریم هسته همان است.
در امریکا رییس جمهوری برای چهار سال انتخاب می شود و فقط یک دوره دیگر با رای ملت امکان ماندن در کاخ سفید را دارد و از قدرت فراوانی نیز برخوردار است. در فرانسه قدرت بین رییس جمهور، نخست وزیر و پارلمان تقسیم شده که همه موقتی و انتخابی هستند. در کشورهای پادشاهی همه قدرت در اختیار دولت برآمده از مجلس است. در آلمان و هند رییس جمهور تشریفاتی و فاقد قدرت و نخست وزیر منتخب پارلمان مقدرات این کشورها را در اختیار دارد. در همه این کشورها مخالف حاکمیت حضور دارد فعالیت علنی و آزاد انجام می دهد و به راحتی به قدرت هم می رسد اما کسی انگیزه ای برای تغییر چارچوب کلی حکومت ندارد مثلا احزاب چپگرای بریتانیا دنبال جمهوری کردن انگلستان نمی روند زیرا این شکل و چارچوب خاص مانعی بر سر اهداف و برنامه هایش به وجود نمی آورد کمااینکه احزاب راستگرای فرانسه حتا فکر احیای سلطنت را در سر نمی پرورانند.
از همین رو میزان مشارکت مردم در انتخابات کشورهای آزاد چون یک رفراندوم نیست نه اهمیتی دارد و نه کسی را نگران و یا خوشحال می کند. دولت ها نیز کمترین تلاشی برای بالا نشان دادن مشارکت به خرج نمی دهند آنها بیشتر نگران از دست دادن آرای شان از بین کسانی که رای می دهند هستند.
موضوعی تحت عنوان میزان مشارکت، در کشورهای «خاص» مساله ساز است جایی که همه ی تفکرات چه آنی که از عقبه ای هزار نفره برخوردار است چه جریانی با عقبه ده میلیونی نفره احساس می کنند امکانی برای حضور و بروز عقایدشان و شانس به دست گیری قدرت را ندارند در چنین ممالکی ، وقتی جریانی به قدرت می رسد چنان به قدرت تقدس می بخشد که کسی را یارای ورود به حریم قدسی اش نیست. همین قدسی کردن قدرت مقدمه ماندگاری دایمی در آن است. از همین روست که مدام دایره ها تنگ تر و قطار خالی و خالی تر می شود.
همین خالی کردن قطار است که اپوزیسیون برانداز می سازد در واقع وقتی جریان های سیاسی تداوم حیات خود را در چارچوب موجود قابل دوام نمی بینند به این فکر می افتند که چارچوب را تغییر دهند. از همین نقطه پاتک حکومت هم آغاز می شود همه ی تلاش چنین حکومت هایی این است که مثلا میتینگ های حکومتی و راهپیمایی ها و بخصوص انتخاباتی که هر دوره تنگ تر و بسته تر برگزار می شود را به عنوان شاهد مشروعیت اش به رخ بکشند غافل از اینکه در مشروع ترین نظام های جهان مثل فرانسه، هند و آلمان هرگز نه راهپیمایی میلیونی در پشتیبانی از حکومت انجام می شود و نه میزان مشارکت در انتخابات حساسیت برانگیز است. نظام های سیاسی در کشورهای توسعه یافته مشروعیت دارند چون منبسط اند چون همه جریان های فکری-سیاسی با هر مرامی امکان حیات سیاسی دارند چون رسانه ها آزادند و قدرت صددرصد در گردش است. طبیعی است نظامی مشروع دیگر نیازی به مانور دادن روی مشروعیت اش ندارد. این خصیصه ی نظام های بسته است که ناچارند به در و دیوار بزنند تا روز را در اتاق تاریک اثبات کنند!
حال به کشور خودمان باز گردیم. جایی که انتخابات، و نه فقط انتخابات حتا راهپیمایی های حکومتی شکل رفراندوم پیدا کرده است. اینجا رای دادن و ندادن به خاطر همین حساسیت ها کاملا معنادار است. تقریبا دو سال قبل مقاله ای درباره انتخابات ریاست جمهوری دوره نهم نوشتم و آمار و ارقامی که درباره تعداد واجدین شرایط رای دادن اعلام شده بود را به چالش کشیدم آن مقاله در «گیلان بهتر» چاپ شد باید تایپ اش کنم و در اینجا بگذارم. در آن مقاله به استناد مصاحبه های مسوولان مربوطه نشان دادم جمعیت ایران بیش از 73 میلیون نفر است(با احتساب ایرانیان خارج از کشور) و جمعیت بالای شانزده سال حدود 59 میلیون نفر، در صورتی که سال 1384 در هنگام انتخابات ریاست جمهوری دولت خاتمی تعداد واجدین شرایط رای دادن را 47 میلیون نفر اعلام کرد! جالب است که همه دولت ها چه آن که رییس اش خاتمی بود و چه این که رییس اش «معجزه هزاره سوم» است می کوشند با آمار، بگونه ای بازی کنند. بامزه است سال گذشته در انتخابات شوراها که سن رای دادن مثل انتخابات اخیر هجده سال بود تعداد واجدین شرایط بیشتر از حالا اعلام شد این در حالی است که نرخ رشد جمعیت در کشورمان بالای 7/1 درصد است! حال چگونه چنین چیزی ممکن است؟ یعنی جمعیت ایران هر سال و هر دوره کاهش می یابد؟!! یافتن پاسخ خیلی سخت نیست وقتی قرار است مشروعیت از این طریق اثبات شود چرا که نه؟!!

کاش حاکمیت در کشورمان یکبار و برای همیشه درها را می گشود و اجازه می داد حتا«کمونیست ها هم» اجازه فعالیت داشته باشند همانگونه که بنیانگذار جمهوری اسلامی وعده اش را داده بود. به رسانه ها اجازه داده می شد آنگونه که بایسته است به وظایف شان عمل کنند. قدرت گردشی می شد و همه ی شخصیت های حقوقی تحت نظارت نهادی دیگر قرار می گرفتند در این صورت واژه ای به نام «براندازی» بلاموضوع و بحث های همچون تغییر رژیم و غیره و ذالک بی معنا می شد اگر کسی هم با حاکمیت مخالف بود در همین تهران خودمان و نه در لندن و واشنگتن آزادانه عقایدش را ابراز می کرد حتا از شانس بدست گرفتن قدرت با رای ملت برخوردار می شد در این چنین شرایطی دیگر چه کسی دنبال تغییر چارچوب ها می رفت اصلا چارچوب ها چه اهمیتی داشت که کسی وقت خود را برای تغییرش صرف کند. همه ی جریان های سیاسی توش و توان شان را برای تعرفه خود و نقد منطقی و منصفانه حاکمیت بکار می گرفتند تا در انتخاباتی که صرفا یک انتخابات بود نه رفراندومی مشروعیت ساز، برای دوره ای محدود قدرت را به دست گیرند.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
با سپاس از ابراز دیدگاه تان