کابوس


دلم می خواد که
روزی بهاری
برم به جنگل
یه جنگل سبز
کنار رودی
تنها بشینم
زیر درختی
فارغ ز دنیا
جدا بشم از، همه آدما
اون جنگل سبز
بده پناهم
هیشکی نبینه
قطره ی اشک و
تُوی نگاهم
سینه ای دارم
که پُرِ آهه
زیر آسمون
نمونده پنهون
عیب و خطا ام
محتاج سایه ام
سایه ای سنگین
فرا بگیره
بخت سیاه ام
دلم می خواد که
هیشکی ندونه
همه وجودم
مملو شده از
حسرت و تردید
هر کسی هم که دید
دو تا چشم خیس
شایدم خندید
خنده دارم هست
ندارم تردید!
هوای اینجا چقد غمگینه
دردی سنگینه
که تُودل من
همش میشینه
گلوم پُرِ بغض
دلم یه دریاست
دریای سرخ
هجران و غم هاست
دلم نمی خواست
کسی بدونه
کار منو دل
اینجا کشیده
این درد و این بغض
راه نفس رو
تُو سینه ی من
بدجور بریده
کاشکی بدونم
بازی تقدیر
تا به کجاها
به دنبال خود
منو می کِشه
این رنج و حسرت
منو می کُشه
حتا نمی خوام
به یاد بیارم
هر چی که بر ما
گذشت و بگذشت
گرچه گناهم
فقط همین بود
که بی گناهم
می خوام بگیرم
همه نگاهم
از گذشته های
تلخی که نوشت
برام سرنوشت
اما خدایا
این دل خونین
غمگین و تنهاست
کاشکی تموم شه
هر چی که بوده
زندگی همش
مث یه روده
رودی که میره
از تُوی جنگل
اون جنگل سبز
رود خروشان
هر جایی که خواست
دلم رو برده
آخه خدایا
پروردگارا
تا کی ببینیم
ظلم و جفا را
تا کی میمونه
این دل تنهام خسته و غمگین
توی فرداهام ...!
دلش مث سنگ
نگاش چه بی رنگ
دلم رو بشکست
چون رفته از دست
مث شاه ماهی
تُو دستای من
لغزید و پرید
تُوی همون رود
رود خروشان
آخه وفا که
مث یه شیشه ست
کنار سنگی
تنهاش گذاشتن
میشه همین که
چه آسون شکست
وفا رفت ز دست
اون زنجیری که
دل های ما رو
به همدیگه بست
اون با دوتا دست
زنجیرو واکرد
پیوندو گسست
از اینجا به بعد
سرگذشت ما
به قصه پیوست
شاید که باید
برای همه
می شدیم عبرت
می سوختیم باید
تا که معلوم شه
چاه کجای راه ست
خود راه کجاست
قصه ی ما اما
سر چاه و بست
نشونمون داد راه کدومه
بیراهه کجاست
شاید بقیه
راهو ببینن
تا که مث ما
تُو چاه نیفتن
آتش به پا شد
بپان نسوزن ...؛
خودم میدونم
هر جا که هستی
غمگین و تنها
کنج یه دیوار
با چشمونی خیس
خیره به قابی
خالی نشستی
وفا ندیدن
از دست تقدیر
یه عمری بودن
تُو دامش اسیر
آخه دردمون
نداره درمون
چاره ی این درد
فقط همینه
بغض ترکیده
هق هقِ گریه
چشمونی که هستش
پُرِ اشکو خیس
دوای درده
با درو دیوار
درد دل کردن
مُسکن ماست
اگه تُو خیال
گذشته هارو
بیاد بیاری
شاید مث من
سبک تر بشی
شایدم بعضن
یه آه عمیق
از ته ی دلت
با حسرت و درد بخوای بکشی
منم اینجورم
به همون گناه
که گفتم چی بود
دارم میسوزم
داشتم می گفتم
گذشته هارو
بیاد بیارو
سبک تر بشو
بعضی وقتا هم
از خواب غفلت
با حسرت پاشو
چون دردما که
اسمش جدایی ست
واسه ی چاره ش
راه دیگه چیست
باور کن که نیست
راهی دیگه نیست
واسه منو ما
امید به فردا
انگار دیگه نیست
تو اینو خواستی
اینجا برسیم
تو قصه گفتی
تقدیر می نوشت
دل شکسته م
چاره ای نداشت
گردن بذاره
به اون چه براش
نوشت سرنوشت
خودم می دونم
کارم تمومه
همه تلاشم
نداده ثمر
آخه روزگار
مث گلی که
عطری نداره
فقط داره خار
مزد قلب مو
اینجور داد هدر
از وقتی گفتن
او رفته سفر
من و تو و ما
تُو خونه حتا
غمگین نشستیم
غریب و تنها
آره می گفتم
من تنها موندم
با دنیای خویش
نه میشه برگشت
نه میشه رفت پیش
عمری عذاب کشیدن
فقط حسرتو دیدن
نمی دونی چه سخته
این بار رو بر دوش
تنها کشیدن
راستی کجایین
یعنی من تنهام؟!
کاش هر چی گفتم
کابوسی باشه
نه تُو بیداری
بلکه تُو خوابام
خدا کنه که
اینجور نباشه
کابوسی باشه
کابوسی که بعدِ
یه خواب سنگین
دیگه نباشه
خدایا میشه دیگه نباشه...!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

با سپاس از ابراز دیدگاه تان