تورج نگهبان هم در غربت، غريبانه درگذشت
پهلوان شاعر ايران، تورج نگهبان، در غربت، آري در غربت، غريبانه درگذشت. شاعري كه همه ي عمر ترنم ترانه ي ايران پرستانه بر دل و در احساس لطيف اش مترنم بود. تورج نگهبان آن عزيز از دست رفته ي ما، از نسل «زيبايي آفريناني» بوده است كه در پيدايش عصر طلايي دهه هاي بيست تا پنجاه با ترانه ها و اشعارش، نقشي غير قابل انكار داشت. تورج خان حسرت بوييدن خاك وطن بر سينه اش سنگيني مي كرد همچون بسياراني ديگر از فرهيخته گان اين ملك اهورايي، خاكي كه گاه با خود مي انديشم شايد برخي حق دارند «خاك ناسپاس» بخوانند آنرا. تورج نگهبان ها، نگهبانان فرهنگ و ادبيات اين سرزمين اند چه آن گاه كه هنوز روح بلندشان در قفس تن اسير است و چه هنگامي كه همچون تورج گرامي رهاي رها قفس تن شكسته، بال و پر از بند و قيود گسسته به آن سفر دور رفته باشند. اگر ماورايي بينديشيم و به نرم افزار وجود، جان موجود در تن اعتقاد داشته باشيم. شك نكنيد روح نگهبان مهربان، آن عاشق و شيداي اين «كهن دياران»، پيش از معراج و پيوستن به ارواح همه ي زيبايي آفرينان و زيبايي دوستان، يك كار كوچك دارد. آنان كه پيش از وي رخت سفر بستند وقتي قلب پر مهرش از تپش باز ايستاد ندا سر دادند تورج جان، زمين را به سنگدلان زميني واگذار، بسرعت از دايره ي جهان و جهانداران تن زنده گان ولي روح مرده خارج شو و به ما بپيوند. لابد تورج، آنكه تار و پود وجودش سرشار از مهر زادگاهش بود لبخند بر لب، رخصت خواست و گفت: عجول نباشيد تا عقده ي دل وانكنم، پر و بال ام را ياراي پرواز نيست. كاري ست تا انجامش ندهم اين آزادي از اسارت تن هيچ صفايي برايم ندارد مگر مي توانم ايران را نديده و خاك هر چند نامهربانش را نبوييده، زمين و زمينيان را ترك كنم...! بحق بايد گفت: «نه دين داري نه ايمون داري اي چرخ...» ميهن پرستان بايد دور از وطن و در تبعيد خودخواسته ي ناخواسته روزگار سپري كنند و پيكرشان نه با خاك اهورايي زادگاه شان كه با خاك غربت درهم آميزد بعد آنان كه گستره ي وطن شان «مراكش تا اندونزي» است از حق حيات و ممات در سرزميني كه «هيچ» احساسي بدان ندارند برخوردار باشند اي «تفو بر تو چرخ گردون تفو...» باور كنيد هيچ ملتي، آنچه ما با فرهيخته گان و «زيبايي آفرينان» ميهن مان كرده و مي كنيم نكرده و نخواهد كرد. نه! باز طبق عادت مالوف ايرانيان زير آبي نرويد فرافكني هم نكنيد و نگوييد ملت بي تقصيرند و اين حكومت است كه آوار شده بر سر فرهنگ و ادب اين سرزمين، نه! من و ما مقصريم، اينكه بيش يا كم از حكومت هستيم يا نيستيم را نمي دانم اما ترديد ندارم سراپا تقصيريم. براي مثال آنان كه حميرا، آوازه خوان جاودانه ي ايرانزمين را آزردند بطوريكه ناچار، به شمال كوچيد و در شمال هم بر ديوار منزلش شعار «فاحشه ...» نوشتند نه از رهبران حكومت بودند و نه از ايادي استعمار انگليس (كه همه چيز را دايي جان ناپلئوني زير سر اين جزيره ي خراب شده مي پنداريم) بلكه همين مردم كوچه و بازار بودند كه تحت تاثير جو سمي خود ساخته و ديگران براي شان پرداخته، آنگونه جنون آميز تيشه در دست، به ريشه ي درخت تنومند فرهنگ اين سرزمين اهورايي زدند. نگوييد ما نبوديم و آن بود و همه مقصرند الا ما! ما مقصريم حتا من و توي جوان و نوجواني كه در ساليان كتاب سوزان و فرهنگ كشان، همان روزگاري كه شاملو در توصيف اش فرياد زنان سرود:«كباب قناري بر آتش سوسن و ياس» يا چشم نگشوده بوديم به اين جهان و روزگار كژمدار، يا اگر بوديم سن مان اقتضا نمي كرد همچون بزرگسالان كوچك عقل آن دوران تيره، تيشه در دست بگيريم. وگرنه ما كه تافته ي جدا بافته نيستيم اكنون هم اگر دگر مي انديشيم و دگرانديشيم براي اينست كه ديگر معما حل شده است. اگر امروز كسي بگويد تصويري در ماه ديده همه از خنده روده بر مي شوند اما همين سه دهه قبل تعداد انگشت شماري گفتند كه ديدند و وقيحانه هم دروغ گفتند ملت اما، صبح كه از خواب بر خواست چنان نشئه ي مخدر ايدئولوژي بود كه به جان عزيزان شان سوگند خورد ما هم ديده ايم! آري خوش شانس بوديم كه بخاطر عدم اقتضاي سن، در آشپزخانه اي كه قناري بر آتش سوسن و ياس كباب مي كردند وردست آشپز رستوران فرهنگ سوز نباشيم. اين گناه ناكرده ي نسل ما است. اما گناهي كه در حال ارتكاب اش هستيم اينست كه تا به امروز عرضه نداشتيم بلند شويم ، فرياد زنيم، ما از افسردگي ، از هزارجور تالمات روحي و رواني رنج مي بريم چون زيبايي آفرينان سرزمين مان در ميان مان نيستند تا با اشعار، ترانه ها، ملودي ها، سازهاي خوش صدا، نقاشي ، فيلم و تياتر شان مرحمي بر روح خسته مان بگذارند. داد بزنيم از ته ي دل كه «اي سبكبالان ساحل ها» ما فرهيخته گان مان را مي خواهيم. ما مي خواهيم نگهبان ها، ويگن ها،فرهادها،هايده ها،مهستي ها، داريوش ها، ناظري ها، روحاني ها، وثوقي ها، ميري ها و هزاران هنرمند ديگر به مام ميهن بازگردند. آري گناه نسل من و تو همين است كه هنوز خطاي شرم آور نسل عصر ماضي را جبران نكرده ايم. هنوز هم وقت هست هر چند بسيار دير شده اما باز مي توان فرياد زد حتا اگر بغض راه نفس را مسدود كرده باشد. فرصت هست اين خواسته را از حاكمان بخواهيم حتا اگر خوشايندشان نباشد. مگر آنان هركار كه مي كنند خوشايند مان را در نظر مي گيرند كه ما به هر سازي كه مي زنند برقصيم و غير تسليم و رضا بي چاره باشيم؟ ما مي خواهيم هنرمندان مان به ايران بازگردند و همراه آنان كه در ايرانند آزادانه باز زيبايي بيافرينند. نه اينكه بيايند همچون فردين ها، مازيارها و فروغي ها درغربت بين ملت، بي هيچ اثري، روزگار كژمدار را با خون دل سر كنند و همچون فردين عاقبت، دق مرگ شوند يا چون فرهاد شمعي شوند در حسرت پروانه، بسوزند و عاقبت در گورستان گمنامان غربتستان دفن شوند. به آفريدگار ايران سوگند اين تقدير مقدر شده براي ما ناعادلانه است. تقديري كه مقدر كرده جهان وطنان در اين مُلك زندگي كنند و متمتع شوند از همه ي مزايا، عليرغم اينكه سراپاي وجودشان سرشار از معايب است و چون عزيز كرده هاي بي جهت، پس از مرگ در خاكي كه كمترين تعلق خاطري بدان نداشته و ندارند بيارامند. اما عاشقان اين خاك، از سرزمين مادري به وسعت يك ميليون ششصد و چهل و هشت هزار و صد و نود و پنج كيلومتر مربع، حتا از قطعه زميني بطول دو متر وعرض يك متر سهمي نداشته باشند تا آرزوي آرميدن در خاك اجدادي را با خود به گور برده ، با حسرتي جانكاه بميرند.اگر اين سرنوشتي است كه رقم خورده و سرگذشت ما مردمان اين «كهن دياران» شده است بنابراين باز بايد سرنوشت از سرنوشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

با سپاس از ابراز دیدگاه تان